از آرایشگاه اومدم. بابا نگاهم کرد گفت این خوشگل شدن شما برای من چقدر خرج برداشته؟ گفتم رنگش هفتصد هزارتومن.گفت الان میفهمم پولهای کارت من چی میشه. خندید. انقدر خوشگل خندید که سرخوش شدم بی آهنگ شروع کردم رقصیدن. سعید با میوه رسید. بابا گفت دختر الان میرسن فکر میکنن ذوق زده ای داره برات خواستگار میاد.جاروبرقی رو از وسط اتاق بردار. 

واقعا شبیه آدمهایی که تصمیم دارن سه روز بعد بمیرن نبود. اما مرد.

داشتم فکر میکردم امسال چقدر عیدش سخت میگذره. ولی خوبی این جهان هست که مانا نیست و بالاخره میگذره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها