اشتباهی که پیش آمده



اعتماد داشتن هیچ ربطی به عشق در یک نگاه نداره اما خیلی عاشقانه و عمیقه.
به ایشون اعتماد دارم؛ نه چون هنوز نکته ی بدی ازش ندیدم. محدوده بدیهاش رو میدونم و ازش شناخت دارم. با بدیهای تازه سورپریزم نمیکنه. برای همه همین قدر خوبه که برای من و این امنیت خاطر رو دارم که اگر روزی از نظرش به اهمیت امروز نباشم باز برخورد ناشایستی نخواهم دید.

داشت به خانومه میگفت: تو ریه ی منی؛ بذار از هوای خودم تو رو پر کنم! 
یه آقای حدودا چهل ساله بود؛ من هر هفته ساعت5 که میرم با یه خانوم جدید می بینمش در مسیر کوهنوردی ! 
 واقعا این ریه رو از کسی نشنیده بودم؛ خلاقیتش رو در صیادی تحسین میکنم.

مترو از دالون های تاریک رد میشد تا به ایستگاه برسه. اگر مطمئن نباشیم به ایستگاه میرسه حتما میترسیم به در و دیوار میکوبیم ناامید میشیم؛ زندگی هم همینه. ما با هم حتما روزهای بد خواهیم داشت. اینکه باعث نمیشه بری؟ هر راهی روزها و ساعت های سخت و بد داره. آدمهایی که کنار هم دوام میارن نه اینکه روزهای بد نداشتن؛ فقط از ابدی شدن روزهای بد نترسیدن و ادامه دادن.


اگر همکارتون اول صبح با کلی گل نرگس وارد اتاق شد با این توجیه که "جلوی ماشینتون چند وقت پیش نرگس دیدم؛ فکر کردم حتما دوست دارید!" شک نکنید این پایان ماجرا نیست و احتمالا ایشون قراره مرخصی تشریف ببرن و حجم انبوهی کار انتظار شما رو میکشه.


بیشترین چیزی که از سریال How I met your mother یاد گرفتم اهمیت حرف زدن بوده. که اگه مشکلی بینتون هست، برین سراغ طرف و باهاش حرف بزنین. و خوب مادامی که طرف مقابلتون آدم منطقیه، این روش در موردش جواب میده. این وسط بدترین اتفاقی هم که بعد از حرف زدن ممکنه بیفته اینه که هیچ اتفاقی نیفته.

از کانال ضحی


نه روزهای بد عقوبت هست، نه روزهای خوب پاداش.

زندگی پر از مساله ست که پذیرش و یا حلش رو تمرین میکنیم. با این نگاه آسونتر زندگی میکنم تا اینکه فکر کنم خدا، معشوق آزار هست و چون من لیلی ش هستم هر روز کاسه کوزه م رو میشکنه. زندگی بازی فکریه.جدیش نگیر اما ادامه ش بده و سرخوش باش که ارزش تو به جایگاهت در بازی ربطی نداره. ارزش تو به تعریف شخصی و یک نفره ت از خودت بستگی داره. 


شاید این نگاه بدبینانه ای هست که حرفهای آدمها رو جدی نگیریم ولی خود من برای مثال؛ نظر و ایده م درباره موضوعی هرچی که هست تصور میکنم بر مبنای همون ایده ها عمل میکنم در حالی که رفتار و عملکردم به تربیتم؛ محیط اجتماعیم، خانواده م و ارتباطاتم ربط و ازش تاثیر میگیره و ممکنه متفاوت از نظراتم و تفکرم باشه آدمها این رو درباره خودشون نمیدونن چندان که ما هم درباره خودمون.


برای شناخت آدمها کنترل رو برمیدارم و دکمه ی mute میزنم. حرفهاشون رو نمیشوم و روی عملشون دقیق میشم.صد ساعت چت و گفتگو و هم صحبتی اندازه وقتی که یکی داره با اضافه نخ دکمه پیرهنش بازی میکنه به شما شناخت واقعی نمیده؛ من اینطور فکر میکنم.

امشب داشتم فکر میکردم چه خوب که مامان هست. که بگه چای بریزم حرف بزنیم؟ اصلا تو نگو باشه بیا من برات بگم امروز چه طور بود.مامان چقدر خوبه که بلدی قفل اخم منو باز کنی. مریم یه شعبه از مامانه؛ حال خوب کن و دلبر. البته نه از رسته ی دلبرهایی که میگن جان فرسود از او.

زندگی که راه نفس باقی نگذاره به تنهایی پناه میارم. نمیدونم چرا بعضی ها با تنهایی مثل بچه سرراهی و کودک سمج فال فروش سر چهار راه نگاه میکنن. تنهایی معشوقه ی پرناز و دور از دسترس ماست که بعد از ماه ها بی تابش بودن عصر سرد پاییزی ما رو به یک چای دعوت کرده.

به مریم گفتم کاش حافظه ی مدت اخیرم پاک میشد. جواب داد من لازم دارم چیزهایی از گذشته رو از ذهنم حذف کنم. کاش مثل وانتی هایی که اقلام اضافی انباری ها را میخرد؛ یکی هم حافظه اضافی ما را می خرید و از ما جدا میکرد. افسوس که جز برای خودمان خریدار ندارد.

چند سال پیش که فرامرز برای تولدش یه هدیه بسیار گرون قیمت خرید گفت: قطعا براش مهمم که انقدر هزینه میکنه.دیروز هدیه یه دوست دیگه ش رو بهم نشون داد و قیمتش رو نشون داد و باز گفت: ببین چقدر براش مهمم! ما آدمها چقدر موجودات دردناک و فقدان زده ای هستیم.

ما هر طور که باشیم باز عده ای از ما ناراضی هستن و احساس میکنن رفتار ما با اونها توام با کم توجهی و بی احترامی بوده.مثل پنج درصد پایان پروژه که هرگز انجام نمیشه. اگر این رو بپذیریم دیگه موضوع ناراحت کننده ای نیست و برای تغییرش تلاشی نمیکنیم. آرامش مگر جز این هست؟


شوق مردم در خیابان ها کمی قبل از تحویل سال.شادی و شلوغی.
قبول کن روی دوم سکه ی هر زیبایی شگفت انگیزی این سوال نوشته که "خوب که چی!"
ما گاها با تزریق هیجان به اتفاقات تکرارشونده سعی میکنیم همه چیز رو مهم جلوه بدیم. عید،تولد، مرگ و خیلی اتفاقات دیگه. 

فکر کن همه ی اون لحظه ها رو به کلمه تبدیل کنم؛ انگار پرتقالی باشم که به خودش قول داده تبدیل بشه به یه لیوان آب پرتقال.این همه درد رو برای چی تحمل میکنم؟ که بشنوم: عزیزم حتما لحظه های سختی رو تجربه کردی؛ درکت میکنم! 
فکر کن چقدر مبتذل! چقدر دم دستی،سطحی و مشمئزکننده.

اینها رو که میگم جواب میدن جلوی بقیه نگو، فکر میکنن دیوونه شدم.
میگم اگر معجزه بشه چی؟ اون زیر زنده بشه با اون همه سنگ که چیدین و گلی که روش ریختین و اون حجم خاک نمیتونه بیاد بیرون. میگن فاطمه عاقل باش. بفهم. امکان نداره. قوم نوح هم اعجازش رو باور نداشتن.ولی طوفان اومد. حالا من هربار که بهشت زهرا میرم منتظرم یه قبر خالی ببینم. مگه یونس از تاریکی شکم نهنگ رها نشد؟ مگه نیل نشکافت؟ عیسی مرده زنده میکرد.خدای عیسی هم اگر بخواد میشه. ولی خوب هنوز که خدای عیسی نخواسته.

قبرها سه طبقه شده. امید گفت برو پایین. فرشید و سعید دستم رو گرفتن واسه آخرین بار برم کنارش.رفتم اون پایین و به شیرین ترین آدم جهانم که حالا وسط یه پارچه سفید بود گفتم دوستت دارم.اومدم بالا داشتن سنگها رو روش میچیدن فکر کردم فاطمه حرف آخرت؟ بگو وقت نیست. دیگه جمعیت مهم نبود باز داد زدم که دوستت دارم؛ خیلی دوستت دارم. بی گریه گفتم. دوست داشتن که گریه نداره.


هربار روی خاکش آب می ریزم عذاب وجدان میگیرم که با اراده خودم پروسه تجزیه جسم عزیزترین آدم زندگیم رو تسریع میکنم. فکرش هم دردناکه که من فقط میتونم غمگین باشم در برابر از دست دادنش. مگه ممکنه بشه ما از هم جدا باشیم؟ چه امکان رذیلانه ای.

دونفر از دخترها شیطنت میکردن و میخندیدن بهشون گفتم برن بیرون بخندن. رفتم دیدم با خوشحالی دارن ادامه میدن. گفتم اومدین تنبیه بشید مثلا؛ برگردین سر درستون. یکی شون گفت: خانوم ما لیاقت بخشش شما رو نداریم. بذارین این زنگ بیرون باشیم به رفتار زشتمون فکر کنیم:)


گفتم خدا اگر وجود داشته باشه برای خلق کردن شما به خودش می باله.

جواب داد: لطف داری ولی خدا اگر باشه برای بارون و بستنی شکلاتی و لبخند باید بیشتر به خودش افتخار کنه تا من! 

خجالت کشیدم به خودش بگم که برای من مثل بستنی شکلاتی هست و دیدنش تحمل تمام تلخی های جهان رو ممکن میکنه.


هرچی میگذره سخت تر میشه، نه عادی تر!

روزهای اول صبر اما بعدتر درد به عصب میرسه. الان دلتنگی دیگه به غم و خشم ترجمه نمیشه؛ دردی شده که من در شکمش زندگی میکنم. در تاریکی شکمش. یونس باید باشم که به روشنایی برگردم. اما من فقط فاطمه ام.


دلم واسه بوی بدنش بوی گردنش برای بستن موهاش تنگ شده میرم قدم بزنم کلی وسیله می بینم میتونستم براش هدیه بخرماینا رو که میگم میگن دعا بخون فاتحه بفرست خیرات بده! یا منو نمیفهمن یا من نمیفهممشون. من یه حجم متشکل از پوست و گوشت و استخون میخوام که بغلش کنم نه مریم مقدس که فرزند مصلوب داشته باشه و وقت مشکلات ازش کمک بخوام و بهش پناه ببرم. من زندگیم رو میخوام؛ زنی رو میخوام که مهم ترین هم صحبت و رفیقم هست. صبر میکنم. 


زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی.بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنماستغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.

کاروان بنان رو گوش میدم. به حرف های دیشب علی فکر میکنم که تو و مامان چقدر شبیه خواهرها بودین. مامان تو خلوتهای دوتایی میگفت بعد از 4 تا بچه با تو خواهردار شدم. میگفت خواهر خیلی خوبه؛ آدم پشتش به خواهرش گرمه. میگفت ولی تو داداشی منی آبجی منی اما اینا حرف خلوت بمونه آبجی.این طور رفتار میکرد که با 44 سال اختلاف سنی حس نمیکردم با اسم کوچیک صداش بزنم بی احترامی میشه. دوستش دارم. 


سحر پشت پنجره گندم و ارزن می ریزه.صبح گلدونها رو آب میده.نور از فاصله بین پرده و دیوار به خونه سلام کرد که صداش تو خونه پیچید: دخترجان خورشید وسط آسمونه نمازت از دست رفت و من خواب آلود بگم از دست رفته که یادآوری نداره. قضاش رو به جا میارم.

این مدت خستگی ها و صبوری های برادرها و خواهرم رو که می دیدم متوجه میشدم خونواده چقدر عزیز و مهمه.چقدر دوستشون دارم.
اشکها و لبخندها و عصبانیت ها و دلخوریهاشون. خونواده همه ی اینهاست. آدمهایی که وقتی از هم دلگیرن و به کمک هم نیاز دارن تسویه حساب نمیکنن و با محبت پذیرای خطاهای هم هستن. خونواده همون جایی هست که به ما وقت میده آدمهای بهتری بشیم.

دیشب از جلسه قرآن که برمیگشتیم یه آقای جمله ی بالا رو به ما گفتن. گویا از حکمت های نهج البلاغه ست. که خداوند به قدر مصیبت صبرش رو عطا میکنن و بی تابی اجر صبر رو زائل میکنه. 

من که نمیفهمم چی به چیه؛ فقط نوشتم که یادم بمونه.



خوابش رو دیدم.گفتم همه بهم میگن مُردی؛ راست میگن مامان؟ ساک استخرش رو برداشت. خندید گفت بیخود گفتن. مگه من ممکنه بمیرم فاطمه؟ گفتم منم همین رو میگم. گفت بعد استخر بیا بریم هویج بستنی بخوریم. حرف مردم بادِ هواست؛ بریز دور هرچی شنیدی رو.دیر نکنی.

میخواد از همسرش جدا بشه که مجدد ازدواج کنه؛ با کی؟ آقایی که فقط از همسر فعلیش بهتره!
ما دوست داریم کمکش کنیم تصمیم غلطی نگیره اما میگه این بار مثل دفعه قبل نیست.اشتباه نمیکنم.
یادم بمونه هیچ وقت نمیشه یقین کرد که اشتباه نمیکنیم.

دلم نمیخواد ازین نوستالژی بازها بشم همش غرق خاطرات هستن اما دوست دارم خودم رو یاد بگیرم.

هر آدمی یه تعریف یک نفری داره که در اون تعریف نباید پدر و مادر و ملیت و فرزند و همسر و تخصص و شغل و تفریح و باشه. تعریفی که به هیچ کدوم از اینها وابسته نیست. دارم خودم رو پیدا میکنم و صد درصد مطمئنم پروسه ی غم باری نیست گرچه سخته.


این تو بودی کز ازل خواندی به من درس وفا را

این تو بودی کاشنا کردی به دل این مبتلا را

من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم

دین من دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته

سوز من سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته

شکیلا آشفته حالی میخونه و من به این فکر میکنم که آدم نباید همه ی تخم مرغ هاش رو تو یه سبد بگذاره. کاش فقط یک نفر بودی.



صندلی جلو رو خوابوندم ببرمش بیمارستان. گفت خوبم اما خوب نبود. گل رز سرخ خریدم ریختم تو بغلِ بی حالش. بیست شاخه.لبخند زد. بهش نگفتم اما حقیقت این هست که فاصله گل هایی که میتونیم به دست یک نفر بدیم با گل هایی که روی یک سنگ مزار براق برای همون آدم میگذاریم یک لحظه ست.

نزدیک سد داشتیم قدم میزدیم. داشت میگفت صدای آب میشنوی؟صدای باد؛ پروانه ها رو ببین. بعد نشست رو یه تخته سنگ. بی مقدمه گفت بغلم کن؛ فاطمه بغلم کن. عجیب بود. نزدیکش نشستم. بیهوش شد افتاد. دندونهاش قفل شده بود. لبهاش و زیر چشمش کبود شد در کمتر از دقیقه ای.دلم میخواست داد بزنم تو دیگه نرو! ولی بغلش کرده بودم فقط صداش میزدم.
یه نفر نزدیک اومد پرسید تنها هستین؟ گفتم نه؛ دوتامون باهمیم. 

یک وقتی پیدا کردن اِلِمان های مذهبی در یک نفر منجر به این میشد که ایشون رو آدم درستی بدونم و راحت تر اعتماد کنم. اما حالا معنویت رو یک نیاز میدونم برای انسان مشابه نیاز به خوراک و پوشاک و دیگه شکل پرستش یک نفر به نظرم فضیلت نیست. اینکه یک نفر نماز میخونه یا نه همونقدر در من منجر به اعتماد میشه که ماکارانی دوست داره یا نه.


مریم برای ترمه و ترنم لباس عروس خریده و بهشون میده بپوشن بازی کنن کثیفش کن شیطونی کنن. از لباس عروس کوچولوی بچه ها به عنوان لباس مهمونی استفاده نمیکنه. گفتم وقتی به چنین قیمتی خریدی چرا شده لباس بازی بچه ها؟ گفت دوست نداشتم این رویای همه چیز رو در عروس شدن دیدن رو مثل همه ی دختربچه ها در ذهنشون پروش بدن.

جالب بود.


خانوم زد رو شونه م گفت اگر داد زدم باعث ناراحتیت شدم ببخشید. گفتم نه من از دست شما اصلا ناراحت نشدم. چیز مهمی نبود.
خوب چرا نمیپذیرم آسیب پذیریم رو و چرا واضح نمیگم بله ناراحت شدم و بده که شما روی رفتارت تسلط نداری و مکرر رفتار غیر محترمانه داری. چرا دروغ گفتم؟!

خانه سبز یه دیالوگ قشنگی داشت میگفت قهریم ولی حرف میزنیم ها! 
دیر رسید خونه؛ گفتم از نگرانی تا الان خوابم نبرد. گفت مگه قهر نیستی؟ بعد فکر کردم به مردی در آستانه ی چهل سالگی چه طور توضیح بدم قهرم ولی نگرانش میشم؛ قهرم ولی حرف میزنم، قهرم ولی دوستش دارم. دوست داشتن آدمها به تنهایی هم درد هست هم درمان.

شماره 433 از گفته های شیخ ابوالحسن خرقانی/کتاب نوشته بر دریا/محمدرصاشفیعی کدکنی
و گفت: اگر کسی ترا پرسید که ((فانی باقی را بیند؟)) بگوی که ((امروز در این سرای فنا بنده ی فانی باقی را می شناسد.فردا این شناخت نور گردد باقی را ببیند.))

یکی از شاعرانه ترین تعبیرها رو از مرگ شازده کوچولوی اگزوپری داره که فکر میکنه قراره جای دیگه ای بره و اونجا به بدنش نیازی نداره( وقتی مار قراره نیشش بزنه) شازده کوچولو هم تعلقات زیبای زمینی داره؛ بائوباب ها که روزه گی های ملال آورن شاید و گلش و روباهی که برای ترک تنهایی اهلیش میکنه تا دوستش باشه اما در نهایت به جای دیگه ای سفر میکنه.


شب ظرفها رو شستم غذای فردا رو درست کردم که مجبور نباشم صبح زود بیداربشم.تا غذا سرد بشه نشستم یکی تو سر خودم زدم یکی تو سر درسها؛ سرچ کردم درباره اینکه چه طوری به همه ی کارهامون برسم. به یه ماتریس فوریت اهمیت رسیدم. تا بتونم عملی کنم زمان می بره اما تلاشم رو میکنم.

همه در تکاپو بودیم ولوله بود فرشید با آرامش پشت میز نهارخوری هندوانه میخورد. علی آقا به فرشید گفت: همه بخاطر شما اسپند رو آتیشن داداش؛ اونوقت شما هندونه میخوری؟ فرشید جواب داد: تو چندتا جبهه باهم جنگیدن خیلی سخته علی؛ گاهی باید بزنی به بی خیالی که سکته نکنی.

خواهری بودم عصبانی که دلم برای غوغای دل برادرش کباب میشد.


دیروز وسط کوهستان یه مار زیبا دیدم. اول خواستم به شکل غریزی فرار کنم بعد فکر کردم چند بار در زندگیم ممکنه یه زیبای خطرناک ببینم؟عقب ایستادم! گمش کردم.واقعا نمیدونستم سمی بود یا غیر سمی؛ فقط بنا رو بر این گذاشتم که " اگر سمی باشه." و دور شدم.

تاب آوردن از من یه آدم تازه ساخت. امروز دیدم خیلی چیزها که پیش تر باعث میشد اعتراض کنم دیگه حتی ناراحتم نمیکنه. به پشت سرم نگاه میکنم و از خودم می پرسم من بودم واقعا؟!
و جواب مثبته. قطعا من بودم که از این روزها عبور کردم و تکه های خودم رو باز به هم گره زدم تا "من" بشم.

دوچرخه چقدر شبیه زندگی لاک پشتی هست؛ تنهایی آدم رو به رسمیت میشناسه و احترام زیادی برای فردیت قائل میشه؛به این دلیل که در تنهاییش حرکت هست و اختیار. نمیدونم شاید هم از ذوق زدگی یاد گرفتن دوچرخه سواری دارم درباره ش شاعرانه نظر میدم:)

روز آخر مدرسه ها امسال؛ یازده تیر ماه بغضم گرفت. تک تکشون رو بغل کردم. آخرین نفر پرنیا بود که گریه م گرفت وقت رفتنش.چهارشنبه 9 مرداد بود. داشتم لیست حضور غیاب پر میکردم یکباره کسی از پشت بغلم کرد. برگشتم دیدم الهام بود و کنارش تینا و پرنیا و حانیه و آتنا و مهرناز و بقیه. گفتن خانوم دیدین یک ماه نشده برگشتیم. دلم پر از نور شد با دیدنشون.

یه بحث شدید کردیم؛ هنوز از پیچ پاگرد آخر رد نشده بود که تماس گرفتم گفتم شرمنده ام صدام بلند بود. عذرمیخوام از حرفهای گزنده م.

گفت یعنی پشیمونی؟گفتم دروغ نگفتم ولی "هر راست نشاید گفت" . کاش نمیگفتم که دلخور نشی. خندید. برگشت بالا. زود از تو اتاقم یه عطر مردونه کادو کردم آوردم دودستی تقدیم کردم. یک سرباز پیروز بودم که سلاحش آشتی بود. 

من دختر مادر پدری هستم که بحثشون رو به کرات دیدم اما قهرشون رو هرگز ! میپرسیدم مامان چرا با بابا قهر نمیکنی؟ میگفت دلم تنگ میشه شوهرمه! تو چه میدونی پنجاه و چند سال رفاقت یعنی چی. آخرش همه ی شما که برید باز فقط شوهرم همه ی زندگیمه. به بابا میگفتم چرا قهر نمیکنید؟میگفت هر دعوایی مال شب قبله. یعنی فقط همون ساعت اعتبار داره نه حتی یک ساعت بعد.


 

گفتم خداحافظ ولی این فقط یه دعای ساده بود؛ چرا رفتی؟

ببین پروین خانوم سوء تفاهم شده. در حد کلی خاک و حجمی سکوت.

گل خریدنی که هر پنج شنبه از سر عادت باشه؛ نه نه تو رو دلگرم میکنه نه من رو.

 دیگه اونجا نمیام. به قول محمدمهدی آقاسی " دوری یه فرصته که پیدا کنی چقدر هست، حتی برای دلتنگ شدن هم باید وقت داد" 

دارم فرصت میدم یاد خونه بیفتی فقط بدون تا آخر دنیا وقت نداری. فدای سرت که پنج ماه نبودی؛ برگرد باش. چه جوری ش با خودت؛ فقط باش.کافیه.


ساعت حوالی 7 شب بود. سرکار بودم.

گفتم دلم گرفته؛ ده دقیقه بعد پیامک فرستاد: در راهم. یک ساعت بعد نشسته بودیم حرف میزدیم و منتظر شام بودیم. در مسیر برگشت همه از خونه تماس میگرفتن از زهرا تشکر کنن کنارم هست. مهندس هروقت میخواد حالش رو بپرسه میگه زهرات چه طوره خانوم سروری.0


خونه شون بودم.سرکار بود. گفت بمون تا بیام. 

گفتم دیره آقا؛ اجازه بدین بعد همدیگه رو ببینیم.

رسید دید نیستم پیام داد تو نامردترین خواهرخانوم دنیایی و خانوم ترینش.نمی بخشمت که رفتی. همه ی کوچه رو تا خونه دویدم.

آخه تو چقدر خوبی پسر. با همه ی بدیهات خوبی. به قول خودش هیچ کس قدر حاج علی رو نمیدونه :) 

 


بعد از جلسات مشاوره با دکترهای متعدد یک دندانپزشک پیدا کردم که میتونم برای ارتودنسی بهش مراجعه کنم و در واقع برای مدتی تحملش کنم! برادرجان گفت فاطمه ما چرا انقدر گشتیم دکتر دیدیم؟ همه شون تخصصشون ازتودنسی بود چه فرقی داشت! گفتم ببین عزیزم وقتی من قراره هر ماه یک ساعت صورت آقای دکتر رو پونزده سانتی صورتم تحمل کنم باید حس چندشی بهش نداشته باشم. به بقیه جز این دکتر جدی حس مزخرفی داشتم. خندید گفت واقعا راضی نبودم با این جزئیات هم بگی. قبول. قانع شدم 


خانه هنرمندان داشتیم دوتایی گریه میکردیم؛ گفتم بعد از مامانم دیگه از دست دادن هیچ کس ترسناک نیست. کنارش که قدم میزدم دیدم دروغ گفتم. من میترسم یه روز منصوره زنده نباشه؛ هربار ریه ش ملتهب میشه میشینم گریه میکنم از ترس که خدایا سالم بمونه. مشاورها فی نفسه موجودات جذابی هستن. منصوره که از تمام جهان برای من جذاب تر هست چون کنارش هرگز خودم رو سانسور نکردم. امنیتی که کنارش احساس میکنم انقدر زیاده که هر آینه بیم آن هست از عشقش هلاک شوم! 

+ میاد اینجا رو میخونه میگه بوی وابستگی عاطفی میاد؛ دو هفته جلسات مشاوره ت رو کنسل میکنم:))


سعید گفت مگه دروغ میگم؟ همین کاری که گفتم رو کرد؛ مگه نکرد؟

اول سکوت کردم حرف بزنه آروم بشه بعد گفتم ببخشید که میگم فقط برای یادآوریه. ولی آدمها وقتی قراره باهم زندگی کنن باید دقیقا چشمشون رو روی همینها که واقعیت داره و جاهایی که حق دارن ببندن. خوشیمون اگر واقعا باهم هست حق منم با تو. آدمها باید همدیگه رو بخوان؛ مگه دادگاهه که سر یه ذره خق بیشتر جنجال به پا کنن. سکوت کرد تلویزیون روشن کرد شبکه ها رو حابه جا کرد پاشد چای ریخت پیشانیم رو بوسید گفت باید دستت رو ببوسم.به موقع یادآوری کردی.


اومد پشت آیفون سلام کردم تلفنم زنگ خورد آهسته گوشی آیفون دادم دست امید. جلوی آیفون ایستاده بود و میگفت فاطمه خانوم انقدر غر زدی ریشهات بلنده رفتم آرایشگاه. خوب شدم؟ امید تا اون لحظه حرفی نزده بود علی هم فکر میکرد من پشت آیفونم. گفت علی جان شما شوهر اون یکی آبجی هستی چرا میری آرایشگاه تغییرات چهره ت رو با این یکی آبجی چک میکنی؟علی جا خورد؛ من داشتم از خنده منفجر میشدم. علی گفت آقا امید شما هستی؟ اومدم یه سلامی بدم فقط. خجالت کشید هرچی اصرار کردیم نیامد بالا چای بخوره. پیامک دادم مبارکه صورت نو! گفت آبردمو بردی دختر؛ یکی طلبت.ولی انصافا توقع نداشتم این همه تاثیر گذار باشه حرفم براش :))) 


شبهای زیادی نیمه شب های زیادی باهم رفتیم جمشیدیه و محک گریه کردیم.

ولی آخرش تا خونه خندیدیم. چند روز پیش میگفت فاطمه دقت کردی من هیچ کس رو اندازه تو نمیتونم بخندونم؟ هر چرت و پرتی بگم از خنده ریسه میری. گفتم بانمکی؛ باهوشی؛ بلدی فضا رو تلطیف کنی. گفت باور کن اینا نیست. فقط چون تو دوستم داری حتی شوخیهای بی مزه م هم برات جذابه. لبخند زدم.


گفتم صبح ها سخت ترین کار جهان بیدار شدنه.دلیلش رو پیدا نمیکنم.

وسط کلی حرف گفتم و رد شدم. فردا صبحش حوالی ساعت 7 صبح پتوم رو از روی سرم کنار زد یه لقمه بربری داغ پر از شکلات صبحونه داد خوردم؛ لقمه لقمه بهم صبحانه میداد و من بی اینکه از روی تختم بلند بشم و صورت شسته باشم یا حتی چشمام رو باز کرده باشم میجویدم و لقمه بعد.گفت فاطمه ی همه ی دیشب فکر کردم یه دلیل خوب واست پیدا کنم؛ تا من و بربری و شکلات صبحونه و ملافه و بالشت خنک تو دنیا هست مگه میشه دلیل نداشته باشی برای بیدار شدن. بغضم گرفت خواستم بغلش کنم بگم تو بهترین پرهام دنیایی و من خوشبختم که عمه ی تو شدم. 


برای سعید یه تی شرت قرمز خریدم. گفتم چشمهاتو ببند تا تنت نکردم چشمهات رو باز نکن.یادم باشه این بار رفتم خرید برای پرهام پرستو هدیه بخرم. هدیه خریدن یه جور پیام دادن به آدمهاست؛ آهای! من حواسم بهت هست؛ برای تو وقت صرف میکنم این یعنی علاقه م واقعیت داره. 

 


دلم یک دنیا گرفته بود.ظهر خیلی بد و زشت جوابشو داده بودم.غروب تماس گرفتم گفتم میشه خونه نری منم خونه نیام بریم بیرون خرید قدم بزنیم. اومد. پر از آرامشه این پسر، پر از مهربونی و حوصله و حال خوب. یه خط در میون بهمون میگفتن شما چه نسبتی باهم دارید؛ سپهر چشم و ابرو می اومد که به هیچ کس نگو. شب برگشتیم خونه منتظرمون بودن شام بخوریم. با سپهر که میرم خرید یه اخلاق مردونه ای داره محاله بذاره کیف دستیم و خریدها دستم باشه. همیشه وقتی باهم هستیم به هزار خواهش میگه با من که هستی چادر سر نکن. امشب انقدر به هم ریخته بودم اینو هم نگفت. با حال خوب برگشتیم خونه. یه کت واسه ش خریدم. دلبر طراحیش خوب شده و قراره پیانو بزنه.

پناهگاهه. غار منه . خلوت من؛ آرامشم.از خدا و شهره و فرشید برای خلق این آرامش ممنونم.


گفت تمام این سالهایی که همسرش بودم حتی منو یکبار نبوسیده یا قربون صدقه م نرفته. ولی وقتی که داره با رفقای کوهش یا همکارهاش حرف میزنه با خودم میگم کاش منم یکی از همین خانومهای گذری زندگیش بودم و این همه محبت ازش می دیدم.

گفت گاهی عکس یکی از همکارهاش یا دوستاش رو نشون میده میگه نگاهش کن  چه هیکل و صورتی داره.

گفت بهم میگه من فقط با تو بداخلاقم. این یعنی اخلاقم تقصیر تو هست که بده. ببین چقدر بقیه زنها رو دوست دارم؛ قبول کن تو یه عیبی داری.

گفت وقتی یه زن بهش روی خوش نشون میده میاد هرچی دیده رو تعریف میکنه. گفت میدونی فاطمه خانوم؛ از اون بدم نمیاد ولی از خودم متنفرم.


برم سر خاک داد بزنم سعدی بخونم

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

داد بزنما. هوار بکشم.

یا گریه کنم بگم 

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا دیگه. ولی تو نمیای. دوران خداهایی که با معجزه به دادت میرسیدن تموم شده


تو یه خدای دست یافتنی هستی برای من

جمعه شب که دستات به صورت تب دارم خورد.که هول هولکی ترین سوپ دنیا رو درست کردی. 

تو آخرین رشته اتصال من و مذهبی . من تو رو خدای تو رو دوست دارم. تو رو خدا قاطی حرفهای دیگران نشو و خدای من بمون. گفتم هیچ کاری نکن. گفت پس به چه درد تو میخورم؟ گفتم: تو فقط باش همه ی دردهام درمون میشه. 

من به تو مومنم و ایمانم همه ی داراییم هست. به ایمانی که بهت دارم رحم کن و نگذار با خودم بگم به درد پرستیدن نمیخورد و درباره ش اشتباه کردم


کالبدم بدنم جسمم همون هست که سابق بود. ولی روحم ریزش کرده.

انگار یکی دست و پا داره اما لمس شده  و فلج هست.

یه بخشی از من نیست. احساس پیچکی رو دارم که دیوارش ریخته.

حواسم هست باید به خودم مسلط باشم و از خودم مراقبت کنم اما فرصت دلسوزی و آه و ناله به خودم ندم. 

به قول امیر وضعیت سفید : ( که چقدر شبیه بود احوالاتش به احوالات من) قوی باش مرد! 


زهرا رو گمش کردم.

صدای یکنفر در تمام محوطه اطراف غار علیصدر از بلندگوها پخش شد: 

خانوم فاطمه سروری لطفا به روابط عمومی مراجعه کنید. 

فکر کردم چقدر صدای گوینده آشناست.فاطمه سروری هم که منم.

اینها رو نوشتم که وقتی اینجا رو خوند بدونه برام مهمه هیچ وقت گمم نکنه.


اشتباهی شماره ی خونه رو گرفتم. یادم اومد کسی خونه نیست.

از آخرین بار که با شماره خونه بامن تماس گرفتن 16 روز گذشته.

هنوزم دلم میخواد پشت خط خونه صدای مامان رو بشنوم؛ تماس که میره روی پیغامگیر بال بال بزنم بگم مامان کجایی بابا شما چرا گوشی رو برنمیداری

اما نمیدونم

شاید دلم این رو نخواد 

من واسه اینکه یاد بگیرم از دلتنگی نمیرم که رو شونه همه گریه نکنم پوست انداختم. فقط کسی که پوست انداخته میدونه چقدر درد داره. زنده زنده پوستم کنده شد و یه اخ بلند پیچید تو تنم در حالیکه منتظر بودم پوست جدید روی تنم رو بپوشونه.این معنی مسلم دلتنگی و ناامید نشدن بود.


بین داستان حسین و ابراهیم ، خدای ابراهیم یک جایی آِغوش باز میکنه و پناهگاه میشه.درست در لحظه ای که آتش بر ابراهیم گلستان میشه اما خدای حسین تا آخرین لحظه ها در سکوت تماشا میکنه.

ایمان داشتن به خدایی که در لحظه وارد عمل نمیشه و نجاتت نمیده.دل سپردن و راضی شدن به اینکه معجزه نمیکنه اما دوستت داره.


گفت خیلی دوستتون دارم

گفتم خیلی یعنی چقدر 

گفت اندازه یه عشق چهارساله؛ قدر سیگار دوستتون دارم.

یاد چوپانی افتادم که به موسی گفت میخواد موهای خدا رو شونه کنه.جنس دوست داشتنش اینطور بود.

گفت حتی گاهی شبها فکر میکنم شما رو بیشتر دوست دارم یا سیگار رو.


ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد 

دیشب که قبل از رفتن خواست بغلش کنم گفت خانوم چیزی شده؟ غمگین به نظر میرسید.

نگفتم غمم تویی که دوستت دارم.

به همین بیت فکر میکردم.به شاخه گلی که هفته پیش به دستم رسید و روی کارتش نوشته بود: ممنون که فکر نکردین از دست رفته هستم و باز هم دوستم داشتید.

دوست داشتن یه قلندر میخواد که پشیمون نشه خسته نشه و ادامه بده. 


سال پیش مهر موبایلم رو برد. لب خیابون گریه میکردم و نعره میزدم مامان گفت فدای سرت.یه گوشی بهتر میخری، نو مدل جدید. گفتم مامان چی داری میگی، همه چی که پول نیست. خاطره هام چی.

آدم هرچی کمتر با دیگران دنبال ثبت خاطره باشه بعدها راحت تر خواهد بود. به لحظه هامون عمق ندیم. خاطره ساختن مثل خالکوبی کردن هست. 


هرگز پیش نیامده برسم کلید خونه رو پرت کنم روی میز یا گوشه کناری؛ کلیدهای خونه مثل یک راز عزیز هست که فقط من و چند نفر دیگه داریمش.خیلی عزیزه. جا نمیگذارمش، گمش نمیکنم. مثل شناسنامه م مهمه و مثل تصویر آدمهای خونه همیشه در نظرم هست و برای من زیباست.


به روی خودم نمیارم و سعی میکنم هرچی از غم و خستگی و دلتنگی سهم این روزهام شده برای خودم نگه دارم و دیگران رو خاطرجمع نگه دارم که همه چیز خوبه.

ولی دوری خیلی سخته.

 روزها رو نمیشمرم که طولانی نشه اما امیدوارم معنویات و دین من و پدر و مادرم رو به دیدار دوباره ای رهنمون کنه. 


گفت بردم صافکاری ماشینم رو نشون دادم. سیصد و ده تومن میشه هزینه ش. 

گفتم آقا حالا هرچی که صافکار میگه که نباید بگید چشم.گوشه های قیمت رو بسابید؛ از اول و اخرش یه مبلغی تخفیف بگیرید.

گفت شما انگار خیلی راهتون به صافکاری می افته خانوم! 

گفتم طعنه تون رو نشنیده میگیرم.

تا آخر مکالمه خنده ش قطع نشد و الان دارم از حرص منفجر میشم.


گوشی با خودم نبردم. برگشتم دیدم روی واتس اپ از امید پیام دارم. هر دو پیام رو حذف کرده بود. پرسیدم چی بوده؟ گفت موضوعی رو مطرح کردم بعد ترسیدم برنجی پیام رو حذف کردم. گفتم نگران نباش؛ برنجم هم از دلم درمیاری. گفت رنجیدن تو لایه ای از تجربه ی مرگ منه.


تو صبر از من توانی کرد و من 

من صبر از تو نتوانم

احساس میکنم باز دوتایی رفتن سفر در توضیح نبودنش هم میخواد مثل همیشه با شیطنت و خنده بگه چرا توقع داری همه جا با ما باشی؟ مشغول کار و زندگیت باش تا برگردیم. انقدر هم نپرس کِی برمیگردین. بعد هم بگه دختر تو چرا همش گوشی دستته! خداحافظ


یکوقتی بخشیدن آدمها برام آسون بود. دوستشون داشتم و می بخشیدمشون؛ الان از خودم می پرسم چقدر احتمال تکرار خطا داره و اینکه به چه دلیل ببخشم. کینه آدمها رو نگه نمی دارم. خودشون رو هم.مثلا یکی سه سال پیش واسه من مرده هنوز باهاش حرف میزنم.خستگی و ناامیدی از آدمها یک مرحله از رشد و بلوغ هست.


دیروز یکباره سبحان 8 ساله گفت عمه اجازه میدی خیلی سفت بغلت کنم؟ گفتم برای چی؟ گفت گاهی ادم دلش یه طوری میشه که فقط اگر یکی رو بتونه بغل کنه حالش خوب میشه. بغلم کرد بعد گفت آخیش چقدر خوبه من هنوزم آدمهایی رو دارم که بغلشون کنم. ثخت بود هضم کنم این حرفها رو از سبحان


پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.

بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 


پشت مانتیتور آیفون که می دیدمش دلم پر از شوق میشد

چادر سفیدم برمیداشتم یا مانتو روسری مینداختم روی شانه و سرم و میدویدم به استقبال در راه پله ها.

به ندرت پیش می آمد در خانه منتظر باشم تا رسیدنش.

آدمها مگر چند ساعت از خانه دور می مانند. اما برگشتنش برگشتنِ "خانه" به "خانه" بود.


پای پدرش روی فرش خونه سر خورده بود و تا پدر از بیمارستان مرخص بشه به هم ریخته و آشفته بود.

دیروز که با آرامش گفت میفهممت میخواستم بگم پای آقا رضا از زندگی سُر نخورده؛ قطع شده. 

نمیتونم تنها برم بهشت زهرا.چند بار تلاشم رو کردم برم. یا تصادف میکنم یا گم میشم.

احساس وقتهایی رو دارم که گم میشدم. خجالت میکشیدم به بقیه بگم گم شدم.


شهرداری مجوز نمیداد درخت را قطع کنیم. رسیده بودیم به راه حل نفت ریختن پای درخت. مامان گفت این کار با سقط جنین فرقی ندارد وقتی درخت زنده است و نفس میکشد.

حالا من شده ام همان درخت و نفت ریختند پای ریشه هام.

با هر باران فکر میکنم ریشه هام که از جنس گوشت و پوست و استخوان است بیشتر و عمیق تر می پوسد. احساسم حتی به باران هم عوض شده.


فروردین رییسم گفت مرخصی بگیر کنار مادرت باش.

گفتم نیاز نیست. ایمان دارم خوب میشه میاد خونه می بینمش.

خوب نشد و با آمبولانس بهشت زهرا اومد خونه

خونه هم که نه! از پارکینگ بالاتر نیومد

ایمانم شد شناسنامه ی آدمی که بهش میگفتم خانوم! اجازه میدین عاشقتون بشم؟

شناسنامه رو بهشت زهرا سوراخ کرد با پست فرستاد خونمون.

ایمانم با روزنه پانچ سوراخ نشد؛ با شناسنامه ش باطل شد.

مامانم همه ی ایمانم بود.مرد

 

 


دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.

رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و چیزی رو دوست داشته باشه. گریه کردم و بلند شدم برم اتاقم بخوابم اما مامان گفت بشین. یه چای دیگه باهم بخوریم. انگار بی مهریم رو بخشید.

چند شب پیش دیر برگشتم خانه. یادم اومد هنوز خونمون رو دوست دارم و کلید اگر دیر در قفل بچرخه؛ قفل خونه میفهمه برگشتت به اجبار هست و دیگه خونه مشتاق دیدارت نیست. دیگه خونه برات آغوش نیست؛ فقط دیوار و در و پنجره و چهارتا وسیله ست.

خونه جان؛ منو ببخش که یادم رفت منتظرم هستی.


دخترکوچولوی من امشب تماس گرفت اعتراف کنه.

گفت خانوم اگر عشق نیست چی هست که هروقت به یادشم یا کنارشم دوست دارم سیگار بکشم. 

یه صدای بلند از درون فاطمه به دانش آموز 17 ساله ش میخواست بگه آخه کوچولو؛ تو از زندگی چی میدونی؛ کی از عشق برای شما امامزاده ساخته؟ 

دخترکم، بزرگ میشی و میفهمی عشق چندان هم اتفاق مهمی نیست.


گفت از تنهایی نمی ترسی؟

گفتم احساس تنهایی نمیکنم. ولی جمع گاهی خسته م میکنه و نیاز دارم بخزم در خودم تا سکوت بهم آرامش بده.

مامان و مریم و منصوره دوشادوش هم ده سال تلاش کردن کمکم کنن از رستوران و سینما و کنسرت و سفر و خرید به تنهایی _و بدون حضور دیگران هم_ لذت ببرم.

اونچه به زحمت آموختم نقطه قوت بزرگی شده که آغوش آرامش بخش من هست.


یادته میگفتی سیگار رو اندازه من دوست داری؟

امروز که اومدی دیدم بوی سیگار میدی. بهت عطر زدم. برات کاپوچینو درست کردم و ازت خواهش کردم آدامس بجوی.

گفتی خانوم ببخشید که ناراحتتون کردم. گفتم تقصیر تو نیست که ناراحتم. تقصر خودمه. ناراحتم چون دوستت دارم.


امروز دانش آموزهای مدرسه رو بردیم اردو. یکی از بچه های کلاس پنجم مسیر برگشت کلی تلاش کرد ظرائف رقص ترکی رو بهم یاد بده ؛ از پشت پا هم شروع کرد. گفت خانوم سخته ولی به زحمتش می ارزه.

آخرش پرسید خانوم شما اصلا رقص بلدی؟ لبخند زدم. گفت نمیشه رقص بلد نباشه؛ حتما شاید چون ناظممون هستید نمیتونید با ما برقصید. کل اتوبوس خندیدن.


حفظ ایمان آسون نیست.

رندی میخواد

بلا رو تاب آوردن 

خدایا لطفا خودت رو از ما نگیر

باقی سختیها قابل تحمل هستن.

هزار سختی اگر برمن آید آسان است

که دوستی و ارادت هزارچندان است

لطفا ما رو در زمره ی اونها قرار بده که از تو به غیر از تو ندارند تمنا.

بهشت ارزانی اهلش. 


غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار*

 

آخ امان از یار وقتی به جای اینکه حوله پوشیده و از حمام دراومده قربون صدقه ش بری؛ میری سردخونه و کشو رو میکشن بیرون میگن بفرمایید؛ این هم یارِ شما. 

سعدی راست میگه که بی عمر زنده ام من؛ آخه واقعا روز فراق را که نهد در شمار عمر!

 چه فراقی هم! فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت.مثل قورت دادن خون و اسید.فراق یار تک تک ثانیه هاش مزه زهر میده و من ماههاست زهر میخورم و زنده ام هنوز. 


 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.

فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!

امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم.

دوست داشتن هم لذت داره هم درد.تولدت مبارک آقا رضای خوبم.

کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.

بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه منتظرش بودن و از برگشتش خوشحالن ؛نه اینکه کلید بندازه بی سر و صدا بیاد خونه.

بابا؛ من شبها در خونه رو با کلید باز میکنم. اما صبورم و گله نمیکنم و مثل خودت مراقبم اشکهام رو کسی نبینه. از دلتنگی دندون قروچه کردم اما اشکم جلوی هیچ کس نریخت. دلتنگی خیلی درد داره بابا. دوستت دارم آقا رضا؛ خیلی دوستت دارم. 


جمعه ی قبل از مردن بابا خونمون خواستگاری بود.

گفت تا نیدمدن موهات رو ببافم؟ گفتم میخوام باز باشه.

شب که رفتن و داشت موهام رو می بافت به شوخی گفت من اگر پسر بودم با دختری که موهاشو نمی بافه عروسی نمیکردم.

بابا واقعا رفتارت مسئولانه نبود؛ شاید اگر دلواپس این بودی که نباشی موهام رو کسی نمی بافه، الان زنده بودی.

خلاصه که موهام انقدر دستهات رو کم دارن هر آن ممکنه برم آرایشگاه پسرونه موهام رو کوتاه کنم.


اینکه دوستت دارم سرمایه ی تو هست.

هربار که می بخشمت دارم از دوست داشتنت بهای خطات رو می پردازم.

حواست هست داره از سرمایه ت کم میشه؟ 

چقدر خسته ام. انگار نه انگار شروع مسیر هست.

راستی این همه بی رحمی و بی انصافی حالت رو خوب میکنه؟


دیروز صبح که قطعی حساب کرده بودم داستان رو به پایان هست به خودم گفتم فاطمه نترسی ها! هشت ماهی که گذشت رو ببین. تو برای تحمل دلتنگی خیلی جا داری؛ پس نگران نباش که دلتنگ بشی از رفتنش.

به خودم گفتم نترس و درست باش.

درست بودن همیشه انتخاب سخت تری هست و هر وقت میخوام درست باشم فکر میکنم تایید مامان رو دارم و این خوشحالم میکنه.


امید دیشب اومد حرف بزنیم سرم روی شونه ش افتاد و خوابم برد.

کمی بعد شونه ش رو حرکت داد گفت خوابت جزئی از حرفت بود؟ 

بعد که بیدار شدم هنوزم دلم میخواست سرم همونجا باشه ولی خواب بهم غلبه کرد و بوسیدمش رفتم که بخوابم. گفت من نمیذارم هر خانومی منو ببوسه ها؛ تو خیلی خانومی که اجازه داشتی تازه بی هوا منو ببوسی. خنده م گرفت. 


یه شب مریم ازم دلخور بود.

به مامان گفتم چای بریزم باهم بخوریم؟ 

گفت چای از دست کسی بگیرم که مریم ناراحت کرده؟

بعد از مامان بابا و حتی وقتی بودن ضربان قلبم مریم بود و هست.

هانیه امروز پرسید فاطمه کی رو تو دنیا اندازه مریمتون دوست داری؟

خیلی فکر کردم.خیلی ها. کسی یادم نیومد. 

شما رشته های اتصال من و شیرینی های جهان هستید. ممنون که با وجودتون 

جهان رو به محل قابل اسکانی تبدیل میکنید.


دیروز به بچه ها گفتم ممکنه نیام 

ممکنه

ناراحت شدن اغلبشون؛ دوتاشون زدن زیر گریه و چند تایی بغض کردن. بی تفاوت هم داشتیم البته.

بعد گفتم بچه ها رفتنم یه شوخی بود. کنارتون هستم.

دوستشون دارم و دلم براشون تنگ میشه اگر نبینمشون. هلیا گفت خانوم وسط سال وسط راه وقت بی وفایی نیست. نباید ما رو تنها بذارید.

دلم مچاله شد. دوست ندارم غمگینشون کنم.


اینکه ابا نداره تلفن رو که برمیداره با عشق به فرزندش بگه جانم باباجان و نمیترسه بقیه متوجه بشن بچه ای داره و طلاق گرفته.

مردی که در شرایط قراردادش چیزی شبیه این را با کارفرما توافق کرده: مکرر نیاز به مرخصی ساعتی پیدا خواهم کرد؛ با هر تماس فرزندم.

اینکه ابدا مذهبی نیست اما چارچوب های رفتاری ظریفی رو با خانومها _ چه مجرد و چه متاهل _ رعایت میکنه.

اینها برای من ارجمند و قابل احترام میکنه ایشون رو .


رییسم الان داشت تذکر میداد سروری باید طوری با دیگران رفتار کنی که متوجه بشن چقدر کارت ارزشمنده و بدونن داری بهشون لطف میکنی.

گفت اشتباه از رفتار تو هست که بقیه طلبکارت هستن. درستش این هست طوری رفتار کنی که خودشون رو بدهکار بدونن.

نتونستم به ایشون بگم مشکل من در زندگی معمولیم هم همین هست گاه گاهی.


تاب آوردنِ نبودنت از هرکسی ساخته نبود. 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت 

انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم 

تو نمیدونی از دست دادن و دلتنگی چه طعمی داره؛ مثل قورت دادن خون میگذره. شبیه عذابی که باید ازش عبور کنی.

درد شاعرانه ترین وجه زندگی آدم هست؛ درد نبودنت ؛ آخ از نبودنت

من دردِ تو را به هیچ درمان ندهم.

خواستم بدونید هنوزم نمیتونم فاتحه بخونم اما دوستتون دارم.


ایمان یعنی ریشه داشتن در سختی و باد و بوران و هوای سرد.

ایمان یعنی ایستادن

خدایا بیا و از ما ناامید نشو وقتی می بینی چقدر بی ایمانیم.دنیا ترسناک میشه اگر رهامون کنی. خدایا حتی اگر فرزانگی درآوردن کفشهامون رو به وقت دیدن نور کنار کوه طور، نداریم؛ کفشهامون رو به جبر از ما دور کن و صدامون کن.این بار منم که از تو خواهش میکنم بخوان ما را؛ بخوان و شک نکن که محتاج لحظه ای هستیم که تو ما را به نام بخوانی.


گفت دوتا فحش درست حسابی بهش بده. زنگ بزن با داد فحش بده و قطع کن. ایشون خیلی بیشعورن.

گفتم اخلاقی نیست زیبنده ی شان من نیست و .

اما الان که خیلی گذشته میگم چند تا فحش و مقداری داد حقت بود. اما من دلش رو نداشتم. هنوز دوستت داشتم جرئت نمیکردم بهت از گل نازکتر بگم.

امشب حالم بده. خیلی. من چرا هیچی بهت نگفتم؟! مقادیری داد و بد و بیراه بهت بدهکارم. 


گفت انارهات که مونده چرا نمیخوری.

به بابا فکر میکنم؛ به دونه های تسبیحش به انارهایی که دونه میکرد.به صدای تنبکش که دیگه نمیاد.

به خودم و دلتنگی برای بابا. 

 مهم ترین سختی های این روزهام میتونه بی اعتبار بشه در برابر دلتنگی. 


وقتی رسیدم خونه گوشیم زنگ خورد: 

خانوم سروری ببخشید دیروقت هست. شماره شما رو از بابام گرفتم.

اتفاقی افتاده تماس گرفتی؟

یه پرشیای سفید تصادف کرده بود، داشت میسوخت. ما نگران شدیم . خانوم خدا رو شکر.خدا رو شکر سالمید. 

گفت خداحافظ و بی اینکه منتظر بمونه من جواب بدم قطع کرد.


دیشب داشتم به بنده خدایی میگفتم فُلان شرایط چقدر سخت. بعد یادم افتاد خیلی وقته معنی سختی برای من تغییر کرده.

من مامان بابام رو گذاشتم توی خاک . واقعا دیگه هیچی سخت نیست. 

و اینکه بلدم در لحظه " از دست دادن " رو بپذیرم. از زیارت معشوق در یخچال سردخونه که سخت تر نیست. از پسش برمیام.

یادته میگفتی مومنی به من؟ بیا ببین ایمانت چه بر سرش اومده.


بت من تو هستی

کسی رو بیشتر از تو اگر دوست داشتم آزادی از من سلبش کنی.

من آباد میشم اگر به دست تو ویران بشم.

دلم میخواد کفشهام رو دربیارم صدات رو بشنوم؛ کاش نوری ببینم.

از تو اگر غیر از تو خواسته باشم کم خواسته ام. قلبم رو پر از محبتت کن و خالی کن از هرچه غیر از خودت.من رو از منیت خالی کن. 

من آن توام، مرا به من باز مده 

* آیه 24 سوره قصص

 


امروز در خلال حرف زدن فهمیدم آرامش برای من از امنیت مالی و جایگاه اجتماعی اولویت مهم تری هست؛ حتی از علاقه.

تازه فهمیدم چرا اسباب رفتن تو رو مهیا کردم. ببین آدمی که با ترس از دادن، داره تو رو کنترل میکنه که خوب و مهربون و منعطف و همراه باشی؛ نگه داشتنی نیست. رهاش کن بره رییس.


فرشید انقدر زیاد بابا رو بغل میکرد بغلش که میکنم برام باباست.

مظلوم و سبیلو و مهربون و باابهت عین بابا.و نجیب.

مریم هم باباست. سکوتش خودخوری کردنش حتی عصبانیت و ظرافت و حساسیتش.

امید و سعید مامان هستن؛ جمعه که امید داشت گریه میکرد داشتم فکر میکردم مثل مامان راحت گریه میکنه.


دلم برای سپهر تنگ شده

برای حرف زدن 

برای دیوونه بازیهاش

برای همه وقت هایی که با وسواس میاد سر کمدم میگه با من میای بیرون به سلیقه من لباس بپوش

برای شبهایی که باهم بیداریم و حرف میزنیم

مدتهاست حوصله نکردم حتی چند دقیقه باهم صحبت کنیم.


به حرف های سر میز صبحانه با همکارهام فکر میکنم؛ به حرفهایی که وقتی در اتاقم بسته ست دور از چشم بچه ها با من میگن.

خانوم ها عموما اصرار دارن بگن همه ی هنجارهای اجتماعی/اخلاقی رو در مجردی پشت سر گذاشتن اما بعد از ازدواج متوجه شدن دارن با یک مرد معصوم و نازنین زندگی میکنن که خیلی قائل به رعایت حدود اخلاقی بوده.

متوجه نمیشن مرزهایی که برای اونها تعیین شده توسط جامعه ای با قوانین و تفکر مردانه معین شده حتی اگر مجری و آموزش دهنده زنی در کسوت مادر یا معلم بوده ؛ 

و باز متوجه نمیشن ارزش گذاری مثبت این هنجارشکنی هم توسط همون مردها بهشون تحمیل شده.خیلی نرم و ملایم.


امکان پیچاندن ساعت کاری برای من مهیاست اما از اینکه بعدش بشنوم گفتن سوگلی فلانی هست و بیاد نیاد بمونه نمونه هیچی بهش نمیگن، اجتناب میکنم.

پنج شنبه تولد مریم هست و سرکارم.مریم که میگم حس میکنم همه ی برگهای طلایی بر زمین ریخته به احترامش قیام میکنن.


آقای رییس سلام

امروز که از من پرسیدی بیست دقیقه نیم ساعت تلفن صحبت میکنی و بچه ها رو تنها میگذاری ناراحت شدم. نه از توبیخ میترسم نه از کم شدن حقوق و نه .

من فقط از ناراحت کردن شما میترسم و الان ناراحتتون کردم.

ارادتمند، اینجانب


گفت خانوم سروری شما

و بعد زد روی سینه ش 

گفت جاتون اینجاست.

این دختر بزرگترین انگیزه ی من هست برای ادامه دادن وقت خستگی و دلتنگی.یه امید بینهایت که نمیدونه چقدر حضورش باعث میشه سختی های دنیا رو ساده تر تاب بیارم. بدون شک اگر نبود کم میاوردم و از پا می افتادم. در زندگی من یک عطیه الهی محسوب میشه؛ مثل میوه هایی که خداوند برای مریم مقدس میفرستاد.


پالتو پوشیدم کوله رو انداختم رفتم.

همکارم گفت: سروری چادرت کو؟! اشاره کردم به کیفم.

گفت "نمیشه" که. سرت کن.

خنده م گرفته بود. بامزه بود این رفتار از کسی که جلوی خدماتی های آقا گاه و بیگاه روسری و مقنعه ش بر دوشش هست و فقط در برابر مدیران اام به حجاب رو حس میکنه.

با لبخند رد شدم. "نمیشه" مال سوسن بود و من هنوز فاطمه هستم.


پر از بیقراری بودم. از خونه تا برسم سرکار رادیو قرآن گوش دادم.

عصر بعد از چنگ زدن به ریسمان کلمات حافط و سعدی دست به دامان قرآن شدم. خدا از موسی گفت.خدا گفت نترس.67 و 68 سوره طه رو مدام مرور میکنم. 

بیقراریهام شسته شد. خدایا با موسی ت حرف بزن؛ آدم به لالایی کلمات آرامش میگیره.


شبهای زیادی صدات لالایی گفت. مهربونی و صبوریت لالایی گفت.بخاطر لالایی هات وقتی عصبانی شدی اومدم تبِ خشمت رو به بوی نرگس پاشویه کنم. آقای گلفروش گفت خانم یه دسته بسه؟ با خودم گفتم خیلی عصبانی بود که داد زد سرم، خیلی عصبانی بود که اسم حرفهای زشتش رو گذاشت صداقت. گفتم آقا پنج دسته بده. به نرگس ها گفتم من کاری از دستم برنیومد.شماها بلدین چیکار کنید؟گفتن ما برای هر دردی درمانیم. 

آخرش نرگس ها رو نبرد. به نرگس ها گفتم چی شد پس؟ من روی حرفتون حساب کرده بودم.گفتن کسی که از ما بگذره خیلی غمگینه. رفتم کودک غمگینم رو تا مقصد رسوندم و برگشتم سمت خونه؛ با نرگس هایی که شب جایی رو نداشتن بمونن. نرگس باید باشی که بفهمی چقدر سخته یکی ازت بگذره.گفتم نرگس من باشید؛ من دوستتون دارم. اون حواسش که پرت میشه با پوتین از روی ساقه های ترد من هم رد میشه. به دل نگیرید. نرگس ها گفتن فاطمه زخم برداشتی که.

صبح فکرهاشو کرد عصبانیتش کم شد گفت چنین تصمیمی گرفتم. چون فکر کرده بود چون تصمیمش رو گرفته بود چون صبح شده بود دیگه شکستن ساقه های من و جای زخم حرفهاش یادش نبود. مهم هم نبود.

باید وقت کنم خودم رو مرهم بگذارم. جهان فاسد مردم گوش میدم و فکر میکنم غربت این روزهای من به غم روز جمعه پیشی گرفته.

وقتی حالش خوبه که نگم کارهای بدش رو که تلخ نشه کامش؛ وقتی هم که حالش بده نگم چون مثل مسلسل فقط شلیک میکنه و شنونده نیست. پس بقچه ی این حرفها رو کجا بگذارم که دست و پا گیر نشه و از هر طرف که میرم راه نفسم رو سد نکنه.

صدات رو که بالا می بری و هرچی به ذهنت میرسه رو به زبون میاری من هزارتکه میشم. بعد تنهایی باید دوباره از این هزارتکه یه آدم بسازم. میدونی چقدر سخته؟ 

دارم سهراب میخونم.ماهی زنجیری آب است من زنجیری رنج.دچار یعنی عاشق.کنار تو تنهاتر میشوم. 

ببین حتی سهراب هم یکی رو داشته که کنارش تنهاتر بشه. سهراب هم حتما یکی رو داشته که بی رحم بوده و خودش رو منطقی می دونسته. شبت به خیر غمت نیز


بچه سال بودم. بیست ساله بیست و دو ساله شاید. 

انقدری بچه بودم که فکر میکردم عشق و دوست داشتن مهم ترین سرتیتر جهان هست. 

و بزرگ شدم.

امیرحافظم تو هم بزرگ میشی و متوجه میشی خبری نیست.

پسرم عاشقی زیر برف شدید قدم زدن هست؛ چقدر میخوای طاقت بیاری و یخ نزنی چون از درون پر از حرارتی. جان و دل مادر عقل تنها تکیه گاه تو هست وقتی عاشق بشی و اگر از عقل دور بشی در شهری که برف یکپارچه سفیدش کرده و سرماش استخوان سوزه، نادر احتمال داره بتونی سالم به خونه برگردی یا اصلا برگردی.


اون روز مامان رو جلوی کارگزاری بیمه پیاده کردم. تا برسم مدرسه باهم حرف زدیم. گفتم اگر دوستش داری بجنگ تلاش کن کم نیار. گفت خانم سروری چقدر بجنگم. خسته ام.

چند ماه بعد با یه دختر دیگه نامزد کرد. اندازه قبلی دوستش نداشت اما کنارش آرامش داشت. میگفت از نظرش همین که هستم خوبه؛ نه جنگ میخواد نه کوه کندن. گفت اعصاب و حوصله و جون و عمر مفت میخواد عاشقی؛ گفت دیگه عاشق نیستم اما خوشبختم. 

حالا به حرفهاش برمیگردم و فکر میکنم چه حرفهای گران و قیمتی به من زد.


الان که می بینم سعید با چه نگرانی کنارم هست و ازمن مراقب میکنه؛ سعید پرمشغله ی گرفتار، فکر میکنم خدا اگر بخواد وعده ی فریبنده بده رود عسل و حوری فریب اغواکننده ای نیست. بهشت جایی هست که شما رو دوست دارن و به شما بها میدن. جایی که شما در اولویت هستید و آدمها آغوششون و حضورشون امن ترین پناهگاه جهان هست. بهشت خونواده ست. 


موسیقی زنده ش در غیاب اسلام و مسلمین قر داشت. به دوست داشتم میگفتم دقت کن که اگر اسلام دست و پای ماها رو نبسته بود چقدر یکجور دیگری بودیم. خود خواننده هم شنید و خندید چه برسه به دوست که از هر شوخی بی مزه ی من نیم ساعت ضعف میکنه و ریسه میره.


عشق، علاقه و محبتی که احساس امنیت و آرامش نده به درد من نمیخوره. 

با این فرمول میتونم ادعا کنم که با عشق سرکارم حاضر میشم.

اینجا برای من خونه ست چون خستگی و دلخوریش هم حال خوش داره و در نهایت اینکه انسان شریف و حمایتگری در راس امور حضور داره برام خوشایند هست.


سرماخوردگی با سرم و امپول و قرص جوشان خوب نمیشه.

باید غر بزنم و یکی باشه براش ناله کنم نازمو بخره لوس کنم خودمو تا مرضم رفع بشه.

صد البته که این وظیفه خطیر در غیاب مامان بابا به دوش مریم هست و چه کنم که گلی خانم سفر هستن. نبودنش به شدت احساس میشه چون داروی سرماخوردگی قرص و آمپول نیست.

 


کافیه براتون بزنه زیر آواز تا ببینید چقدر ردیف و گوشه های موسیقی رو میشناسه و صداش دوست داشتنی هست برای همه؛  کافیه روبه روش بشینید و چند کلمه باهم حرف بزنید تا ببینید چقدر خوش صحبته.

کافیه به کمکش نیاز داشته باشید تا ببینید چقدر مشتاقانه حمایت و کمک میکنه.

خونه شون که میرفتیم همپای همیشه ی مادرش بود با عشق؛ پسری که جای دخترِ نداشته ی مادرش بود و حالا به دلیل ام اس آقای دکتر ما در سی و چند سالگی دیگه نمیتونه راه بره.

مامان اگر بود یک دل سیر گریه میکرد بعد هر روز با سیاوش تماس میگرفت و هر هفته به دیدنش میرفت. چون بی اندازه دوستش داره. متفاوت از همه ی بچه های فامیل و به جرئت میگم بیشتر از همه سیاوش رو دوست داره. سعی میکنم در اولویت قرار بدمش و مکرر بهش یادآوری کنم که چقدر برای همه ی ما در خونواده مهمه؛ نه سلامتی کاملش؛ که وجودش.بودنش. همین که باشه و امید داشته باشه کافیه.


دیروز غروب که کلی سیم بهم وصل بود و روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم سعید چشمهاش پر از اشک شد. گفت فاطمه تو رو از دست ندم یکوقت.

چشمهام رو بستم و لبخند زدم؛ قشنگ نیست یکی دلشوره ی نبودنتو داشته باشه؟ یکی که کلی آدم دوستش دارن وسط شلوغیهاش چشمش به نبودن تو هست.

چشمهای سرخش همه عمرم یادم می مونه؛ دستهاش که از دیدن نوار قلبم یخ کرد یادم می مونه. در برابرش خلع سلاح میشم. نمیشه دوستش نداشته باشم:)


گفتم تموم بشه غمگین میشم؟ 

دیدم نه واقعا.

غمگین نمیشم اما تموم شدنش تموم شدنِ یک دوره آموزشی سخت و نفس گیر بوده.

گاهی پیش میاد که همه چی خوب باشه اما همه چی از دست بره.

من و مامان بابام روز اول عید سه نفر بودیم الان

پس همیشه ویرانی یکی از گزینه هاست که محتمل هست.


منتظرم عیال! مرخصی بگیره دوتایی بریم محمودآباد.

انقدر خوش سفر هست و چنان قوی و عمیق قوت قلب میده که کنارش هیچی کم نیست.

دوست هست اما دوستی از جنس خانواده.

* فقط وقتی گرمش بشه و گرسنه باشه اژدهای درونش میزنه بیرون. ولی همین آدم بخاطر من مرداد اومد قشم :))


امشب به همکار سابقم گفتم اگر سرکار نرم.

گفت دنیات رو بزرگ کن. این نشد بعدی

بعدش خندید گفت تو همیشه همه چی رو منحصر به فرد و بی تکرار می بینی. این نگاه رو به آدمها هم نداشته باش. هیچی در جهان منحصر به فرد نیست اونجوری که دختربچه احساساتی درون تو می بینه. 

از اینکه انقدر خوب من رو میشناخت یکه خوردم.


یه لحظه ی دردناکی وجود داره که یه آخ بلند میگی و رد میشی؛ عربده میزنی و درد تا مغز استخوانت می پیچه و رد میشی. می میری اما رد میشی. اما از پسش برمیای.

خسته م کرد. بعد خودم و برداشتم و حفظ کردم. چقدر بعدش روزهای سختی بود اما نمردم. من خستگی رو خوب میشناسم؛ چون تجربه ش کردم، چون زندگیش کردم.


از حرفش رنجیدم.قدم هایم را تند کردم که از هم فاصله بگیریم.

کمی دور که شدم، چند قدم یکبار می ایستادم و پشت سرم را نگاه میکردم چون دلتنگ آدمی میشدم که ازش دلگیر بودم.

بعد یکجایی دیدم دلتنگی ش بر دلخوری غلبه کرد. بخشیدمش و ایستادم تا برسد و هم راه شویم.


من فاطمه ی مهر 98 نیستم. فاطمه ی فروردین 98 هم نیستم.

دیگه خودم رو مجبور نمیکنم مهربون باشم؛ دیشب دیدم دلم برات تنگ شده اما اهمیت ندادم. میتونستم بیام خونتون یا تماس بگیرم قربون صدقه ت برم اما دلتنگی برای من یه اژدهای خونگی شده. هر روز  16 ساعت می برمش گردش تا خسته ش کنم. من با غول های دلتنگی میتونم کنار بیام؛ نبودن تو که فقط یه "بچه دلتنگی کوچیک" محسوب میشه.

تو راحت باش. منم راحتم.


از آرایشگاه اومدم. بابا نگاهم کرد گفت این خوشگل شدن شما برای من چقدر خرج برداشته؟ گفتم رنگش هفتصد هزارتومن.گفت الان میفهمم پولهای کارت من چی میشه. خندید. انقدر خوشگل خندید که سرخوش شدم بی آهنگ شروع کردم رقصیدن. سعید با میوه رسید. بابا گفت دختر الان میرسن فکر میکنن ذوق زده ای داره برات خواستگار میاد.جاروبرقی رو از وسط اتاق بردار. 

واقعا شبیه آدمهایی که تصمیم دارن سه روز بعد بمیرن نبود. اما مرد.

داشتم فکر میکردم امسال چقدر عیدش سخت میگذره. ولی خوبی این جهان هست که مانا نیست و بالاخره میگذره.


چند تکه نبات ریز رو ریخت در دستمال کاغذی گذاشتم در جیبم رفتم سرکار. نبات ها که تموم شد دیدم در دستمال نوشته: فاطمه خانم تو قلب منی.

همون لحظه تماس گرفتم خونه گفتم مامان؛ تو هم قلب منی دردت به جونم.

گفت لال بشی دختر. من پر از دردم. خدا نکنه دردی از من جون تو بریزه.

کاش میشد با فاطمه ای که کنار مامانش زندگی میکرد ملاقات داشته باشم بهش بگم چقدر خوشبخته. شاید هم لازم نیست بگم چون اون روزها با صدای بلند به مامان بابام میگفتم کنارشون خوشبختم. 

نه اینکه بگم الان خودم رو بدبخت میدونم. ابدا اینطور نیست ولی زندگی زمخت و جدی شده و من وای از من.


چهار ماهه ابروهامو برنداشتم چون دلم نخواسته. اهمیتی هم نداره.

وزنم نزدیک ده کیلو اضافه شده؛ جلوی موهام چند تار موی سفید رُسته.

ناخن میجوم و از واحد برنامه ریزی دانشگاه تماس گرفتن که خانم جان عزیزت بیا مدرکتو جمع کن ببر. 

ولی زنده ام.پوست کلفت و دل نازک و زنده هستم. نمردم و دارم ادامه میدم. 


مدیر عامل و سهامدار باش؛ تامین ضمانتنامه های بانکی هم پنجاه پنجاه.

گفتم حقوق پیشنهادیت کم هست ولی من ادم بسازی ام؛ اهل قناعتم و لبخند زدیم.

گفت حقوق سال اولت اینه؛ بعد شراکت سود هست در هر قرارداد.

خوشحال شدم. نه بخاطر مبلغ و پیشنهادش.برای اعتمادی که آدمها به من میکنن که اعتبار و سرمایه شون رو به من بسپرن. 

اینها کماکان میتونه من رو خوشحال نگه داره.

جمعه داشتم فکر میکردم برای محقق کردن رویای شغلیم نیاز دارم خستگیها و سختیهای بیشتری تحمل کنم. رنجش حتما شیرین هست چون براش صبر کردم.


برای این روزهایی که با من قهری میتونی خودت رو ببخشی؟

اگر دوستم نداشتی دوریمون حالت رو خوب میکرد ولی تو دوستم داری.بهت سخت میگذره بی من. ولی الان تصمیم گرفتم پذیرا باشم هر دوری و رفتنی رو.یه مدت تلاش نکنم ببینم بقیه چه میکنن. 


جمعه شب تماس گرفت گفت صدات شام نخورده س :) 

خندیدم گفتم واقعا گرسنه م نیست. یک ربع بعد رسید و قاشق قاشق به من غذا و سالاد شیرازی داد. چای دم کرد خوردیم گفت الان صدات صدا شد. رفتم خوابیدم و بعد رفت. 

سعید رفتارهاش درست مثل مامان هست؛ همون اندازه مهربون و دوست داشتنی.


یه تذکر جدی با صدای بلند دادم؛ بعد غمگین شدم.

دی ماه برای بچه های کنکوری ماه سختی هست. پر استرس و پر از خستگی و فشار؛ من باید اونها رو درک کنم. حواسم پرت شد که یکسری دخترکوچولوی 17 ساله هستن.

شب ساعت یازده یکی از دخترها پیام داد خانم ما دلمون نمیخواست شما رو ناراحت کنیم. شیطنت کردیم بخندیم فکر کردیم شما هم میخندین. 

جواب بعضی حرفها کلمه نیست؛ بغل هست فقط.


خسته ام

همجواری ای که آرامش تولید نکنه به هیچ کار نمیاد.

دارم فکر میکنم به بعدش و می بینم تحمل دلتنگی خیلی هم کار سختی نیست.

چرا به غرورم احترام نمیگذارم بگم سفرت سلامت؟

از انعطاف پذیری های بیجای خودم متنفرم؛ از اینکه جایی که باید قاطع باشم؛ کوتاه میام.


روز ختم بابام جلوی کفشداری مسجد به زهرا یا هانیه گفتم دیگه هیچ کس رو بعد ازین دوست نخواهم داشت چون جدایی سخته. از اون لحظه رنگ قالی مسجد رو و حرکت عقربه ها و صدای لولای در نه رو یادمه اما زهرا و هانیه رو یادم نیست.کاش پای حرفم مونده بودم. چقدر فراموشی خطای دردناکی هست.


حس مزخرفی دارم. به وقت هایی که یک پشه در گوش یا بینی تون میره بی شباهت نیست. جدایی کار سختی هست. دارم کمدهام رو خالی میکنم.هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد دوستشون داشته باشم. نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم و بی اینکه بدونن چی شده دارن با من گریه میکنن. برای عید نوروز که باهم در اردوی مدرسه هستیم برنامه ریزی کردن با هم وسطی بازی کنیم باهم برقصیم باهم جشن بگیریم و بی خبرن که من دارم ازشون خداحافظی میکنم. میگن خانوم سروری گریه نکنید؛ مگه خودتون نمیگفتید باید تلاش کنیم حرف بزنیم؟!

ولی اشتباه گفتم. گاهی فقط باید گریه کرد.

در ذهنم اهنگ حمیرا پلی شده: لحظه ی خداحافظی به سینه ام فشردمت؛ اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت.


از غم که بگذریم دیروز یه اتفاق خنده دار افتاد.

بین دانش آموزانم یک دخترکوچولو دارم که خیلی دوستم داره و دوستش دارم. اغلب کنارم هست و دیروز خیلی جدی داییش اومد ظاهرا درباره ی خواهرزاده ش با من حرف بزنه. بحث از وضعیت دانش آموز به سن و رشته تحصیلی من رسید. گویا دختر کوچولو در راستای اینکه میخواسته زمان بیشتری رو بامن بگذرونه تلاش کرده من در کسوت زن دایی ش کنارش باشم. داییش از من دو سال کوچیکتر بود. صحبت کردیم و به توافق رسیدیم زن دایی اون دخترکوچولو نشم :) 

 


بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم.موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.

من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کرد.


بالاخره که باید راه دلجویی کردن از تو رو پیدا کنم.هر چقدر هم که دلخوریت از من عمیق باشه و هرچقدر ادای بی خیالی رو دربیارم تو بخشی از منی. به من برگرد.سخت گیر نباش و راه رو برای آشتی باز بگذار. من رو برای خودت مرور کن؛ منی که برای سی سالگیت از غصه ی پیرشدنت ساعتها گریه کردم و برات نامه نوشتم. اصلا مهم نیست حق با کی هست. ببین قهر روش خوبی برای ادمی که خونواده ش تکه های جانش هستن نیست. من هنوز فاطمه ام؛ هنوز و همیشه اما عمر همیشگی نیست. چرا به دلتنگی بگذره؟


یکی از دخترهای دبیرستان چهار روز بود غذا نخورده بود. از اسنپ فود پیتزا گرفتم و به خنده و شوخی بازی بازی بهش دادم خورد. آخرش گفت من همیشه خوشحال بودم که تک فرزندم اما امسال که با شما اشنا شدم فکر میکنم اگر یه خواهر داشتم حتما با من مثل شما مهربون بود و همیشه میشد روی کمک و حمایتش حساب کنم. بعد گفت خانوم میشه بعد کنکور با من دوست بمونید؟ اگر نباشید خیلی تو زندگیم جاتون خالیه.اشک از چشماش سُر خورد و سرش رو گذاشت رو شونه ام. زنگ تفریح بعد باز تو راه پله بغلم کرد سرش رو گذاشت رو شونه ام. کار داشتم اما احساس و نیازش رو درک کردم و ایستادم تا خودش با آرامش بره. برای بغل کردن آدمها با آرامش وقت بگذاریم؛ بغلهاتون شاه نشین باشه یه طوری بغل کنید که چهل تا ستون و چهل پنجره داشته باشه. باشکوه و خواستنی.


امروز داشتم با کوچولوهای کلاس اول و دوم و سوم عموزنجیرباف بازی میکردم که یکی از کلاس پنجمی ها از وسط بازی جرئت حقیقت اومد پیش من چشمهاش رو بست و گفت: خانوم سروری شما ازدواج کردین یا نه و اگر ازدواج نکردین چرا.

همه بچه ها یکباره سکوت کردن. گفتم تیم جرئت حقیقت همه برن دفترِ من. 

براشون کمی درباره حریم خصوصی توضیح دادم و اینکه قبل از پرسیدن هر سوالی فکر کنن ببینن جوابش به دردشون میخوره یا نه.


رییس همه ی معاونین رو پیج کرد برای جلسه فوری؛ 

وسط جلسه برای یک کار فوری از رییس اجازه گرفتم برای لحظاتی از دفتر مدیریت بیام بیرون؛ در بسته بود. چند تا تقه به در زدم و در رو باز کردم و صدای خنده ی حضار.

گفتم انقدر ذهنم درگیره حواسم نیست دارم میرم بیرون! ولی انقدر سوتی بزرگی بود که جمع شدنی نبود.


از آیه 33 سوره ی عنکبوت: 

لاتخف و لاتحزن انا منجوک

نترس و غمگین نباش؛ ما تو را نجات خواهیم داد.

 

یونس که از شکم نهنگ نجات پیدا کرد؛ آتش که بر ابراهیم سرد شد.شده یکی بغلت کنه بعد غم و دلتنگی و خستگی و اعتراضت شسته بشه و فقط حال خوب بمونه؟ ایمان همون آغوشه. ایمان ما رو نه فقط از "جهان فاسد مردم " که از خودمون هم نجات میده.

برای خودمون آغوش بخواهیم یا بسازیم؛ آغوشی از جنس امنیت، جنس ایمان.

 


شهریور یا مرداد بود؛ حرف زدیم.گفت من دل نازک نیستم اما آشفته شدم.

گفتم ببخشید باعث آشفتگی شما شدم.

جواب داد: این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم.

صبح خواستم اسکرین شات این پیامش رو براش بفرستم.

گفتم تحمل دلتنگی درد داره؛ چرا دردش رو بی حاصل کنم. بگذار عبور کنه ازین روزها.


دیروز عصر به بچه ها گفتم غیبت غیرموجه هست. دربی اصلا دلیل موجهی برای غیبت دانش آموز کنکوری نیست. 

دیشب پیام داد خانم میدونید چقدر دوستتون دارم که روز دربی غیبت نکردم؟ گفتم غیبتت غیرموجه بود. گفت بابام پشت هیچ در بسته ای نمی مونه؛ یه جوری موجه میکرد. من شما رو دوست دارم که به حرفتون گوش میدم. 


ایمان یعنی ابراهیم

و تو اسماعیلِ منی

خدا گفت تو رو قربانی کنم

و اطاعت کردم

تو میدونی قلبت پشت ایمانت قامت ببنده یعنی چی

تو میدونی نگاه کردنت و گذشتن ازت چقدر سخته؟

برای اجرِ روزه های ندیدنت و روزهای ندیدنت، بهشت کافی نیست.

تو نورِ کنارِ کوهِ طوری.

خدایا با من حرف بزن؛ با من که کفشهام رو چند قدم دورتر رها کردم.


هیچ کس نمیتونه به تو بگه درست چیه؛ چون مسئولیت هر انتخاب و عملی با خودت هست.

م کن، جهان رو ببین اما تو انتخاب کن.

به چیزی مومن شو که از درونت جوشیده و پذیرفتی و محصول مستقیم  فشار و تمایلات هر فکر بیرونی ای نیست.

و تا وقتی ایمان داری بپذیرش؛ نکنه روح عملی از تو کوچیده باشه و درگیر ظواهرش مونده باشی.


28 سالگی من، سال سختی شد.

به قدری سخت بود و خسته م کرد که اگر بعدش به اندازه ی اصحاب کهف میخوابیدم؛ حق داشتم.

اما خوشحالم هنوز زنده ام و در من احساس زندگی جریان داره چون زندگی بعد از خستگی ها و تلخی ها باز ادامه داره.

از خودم ممنونم برای همه ی صبح هایی که خودم رو به دندون کشیدم و از رختخواب جدا شدم. زیبایی زندگی شاید از وقتی شروع میشه که متوجه بشی " هیچ بر هیچ است " بعد با آگاهی از این هیچ و پذیرفتن زمختی و بی رحمی ش باز ادامه بدی.

این روزهام رو بیش از تمام عمرم دوست دارم.


خاطرات ما با آدمهایی که دیگه نیستن؛ شبیه تصویرهای ثبت شده در گوشی موبایل یا آلبوم هاست. ما این تصویرها رو، این خاطرات رو یک بار زندگی کردیم. چه شیرین و چه تلخ؛ پس باید بپذیریم در جریان و ساری و جاری نیستن و تمام شدن؛ گاه با مرگ و یا جدایی. اگر مرور میشن نباید سعی کنیم بازسازی شون کنیم و بهشون زندگی بدیم؛ یه لبخند و یک آه کافیه. این لحظه ت رو حالا زندگی کن. 


زهرا گفته اسمش رو بیاری تو دهنت فلفل می ریزم.خنده م گرفت.

گفتم بدون فلفل هم دیگه اسمش رو ازم نمیشنوی؛ خودمم دیگه از خودم نمیشنوم مطمئن باش. انقدر بامزه و خنده دار تلخی ها رو تحلیل میکنه که فکر میکنم ده سال پیش که زهرا در زندگیم نبود با چه فیلتری تلخی ها رو میشکافتم.زهرا یه حالِ شیرین و با دوام هست برای من.


کلاسهای آنلاین کمترین مزیتش این بود که من یک ماه حنجره و اعصابم به بهترین شکل حفظ شد. امروز فردا آخرین جلسه هاست. گاهی به مدیرم نگاه میکردم می دیدم خطوط چهره ش انقدر عمیق شده از بیخوابی و خستگی زیباترش کرده بود و بداخلاق تر البته.


در رو پشت سرم بستم تا بیست روز از دغدغه های جاری و متداول کار دور باشم.

وقتی فضا انقدر آلوده و مسموم شده که تصمیم گرفتم به قدر ضرورت با دیگران حرف غیر کاری بزنم. حس بدم رو جلوی در گذاشتم و زدم بیرون.

دیشب داشتم به فرشید میگفتم خوشحالم آینده م اونجا نیست.از اینکه قراردادم رو به پایان هست خوشحالم و برای تمدیدش هیچ تصمیمی ندارم.

آرامش به من برگشته.


خیلی اتفاقات در زندگی هست که در لحظه دردناک جلوه میکنه اما با گذر زمان ثمر میده و طور دیگه ای به چشم میاد.گاهی از دور که به یک شکست نگاه کنی و جزئی نگری رو پشت سر بگذاری یک موفقیت می بینی. 

زمان دادن و فاصله گرفتن باعث میشه از نظرگاه تازه ای به خودت و جهان نگاه کنی؛ فاصله گرفتن از هر اونچه که بخش مهم جهانت بوده یا هست.


ما در زندگی با مسائلی مواجهیم که از جنس مقابله و تلاش برای حل مساله و واکنش نشون دادن نیست. باید یکبار بنشینیم بپذیریم این شرایط ماست و در برابرش ناگزیریم به پذیرش. بعد که هر روز دیگه درگیر نبودیم و آرامش نسبی به دهنمون برگشت به مسائلی بپردازیم که در دایره اختیارات و نفوذ و انتخابهای ماست.

اگر این کار رو نکنیم به شکل روزمره با مواردی مواجهیم که نمیدونیم باید بپذیریم یا تلاش کنیم برای تغییرش و این دسته بندی نکردن ما رو گیج و خسته میکنه و تمرکز و دقتمون رو از دست میدیم.


روز اول کاری بعد از تعطیلات مدرسه بدون چادر مدرسه رفتم. همکارم تا من رو دید گفت تغییرات مبارکه. گفتم من بدون چادر هم با حجابم تفاوتی نکردم.

بعد فکر کردم در تصمیم گیری های شخصی وقتی به دیگران توضیح میدیم یعنی نظرشون مهمه و مسئله وما شخصی نیست. دیدم اون دو جمله توضیح هم خطا بوده و من آزادم با صلاح دید خودم در چارچوب قانون سازمان و جامعه م رفتار کنم.

قبل تر ها وقتی مرخصی میخواستم میرفتم می گفتم به این دلیل؛ الان حواسم هست حتی اگر دلیل مرخصی رو میگم اما مرخصی گرفتن حق من هست و برای حقم احترام قائلم.


همکاری دارم که به واقع در ماه های اول همکاری شیفته ی شخصیتش و دقت نظر و توانمندیش شدم. الان بعد از 8 ماه برای توانایی و دقتش احترام قائلم ولی فهمیدم " نه هر که سر بتراشد قلندری داند " و وما آدمها دارای ویژگی هایی که خودشون رو به اونها مزین میدونن، نیستن.

در جلسه شورای معاونین فکر کردم اگر مواجهه ی اول بود فکر میکردم این آدم همین تصویری هست که در جلسه می بینیم اما حقیقت امر این هست که شخصیت آدمها با آنچه بدان تظاهر میکنند فرسنگ ها فاصله دارد.


در خلال 175 دقیقه جلسه رییس گفت: 

آدم دروغ هایی که به خودش میگه رو خیلی زودتر از دروغ هایی که به دیگران میگه باورش میشه.

وما دروغ نه؛ ولی جدی گرفتن یک خطای تحلیلی یا شناختی از چی ناشی میشه؟ میخوام وقت بذارم دروغ هایی که به خودم گفتم رو پیدا کنم.


میخواستم بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده.

بعد یادم افتاد که گفته مثل شراب و سرکه باید جا بیفته و زمان بگذره.

به دلتنگیش عادت میکنم؛ به نبودنش.

آدمهای دنیای مدرن جای هیچی رو خالی نمیگذارن؛ بازاری و سری کاری رفتار میکنن. 

من آدم این دنیا نبودم ولی یاد گرفتم با دلتنگی مچ بندازم و برنده بشم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها